قسمت نهم داستان رویای بیداری




شعر های احساسی و زیبا و جملات عارفانه

 سلام دوستای عجیجم

مرسی از نظرات بالاتونفقط 2تا نظر...واقعا مرسی

ولی من واسه همون دونفر هم داستانمو میزارم

چون خیلی دوسشون دارم

اصلا من دارم افسردگی میگیرم

ولی چون داستانمو دوست دارم .میزارمش

الهام و الاله جان شما هم سعی کنید خودتون دوتایی نظرای وبلاگمو بالاببرین دوستای عزیزم

با چیزای الکی هم بالا ببرین همون هم خوبه

خوب دیگه قلفونتون برم این داستان

باز هم همون مدلی نظرارو سربه فلک کشیده ندیدها....یخورده کم تر.اخه خیلی زیاده

 

                                              قسمت نهم داستان رویای بیداری

خنکی یه چیزی رو روی صورتم هس میکردم که باعث شد یهو بپرم از جام

چشمامو که باز کردم دیدم ارسلان داره یه لیوان اب یخ رو روی من خالی میکنه و روشا هم داره اب قند هم میزنه

روشا:ا ا ارسلان بلند شد....وای خیس کردی یاسمنو بسه....یخ میزنه ها

ارسلان:اع خو ول کن باید بازم یخ روش بریزم تا بلند شه

دلم میخواست همون لحظه با دوتا دستام ارسلان رو خفه کنم...چون داشتم یخ میزدم 

یهو دوباره یه لیوان اب یخ دیگه رو روی من خالی کرد که همون لحظه یه جیغ بنفش زدم که بیچاره از ترس

میخکوب شد...

من:اهههههههههه مگه مرض داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟Yellow Head Funny Smiley

ارسلان:اع خو ببخشید میخواستم زود تر به هوش بیام...Yellow Head Funny Smiley

من:ایش میخوام صد سال سیاه به هوش نیام با این طرز مداوای تووووو...اهYellow Head Funny Smiley

روشا:خو ارسلان راست میگه دیگه چند بار بهت گفتم نکن این کارو

ارسلان:خو گفتم که ببخشیدددددد

من:خیلی خوب بخشیدم.....

میخواستم برم که لباسمو عوض کنم...

من:روشااا

روشا:جانم عزیزم؟

من:بیا بریم توی اتاقت یه چیزی بده بپوشم...مثل موش ابکشیده شدم

روشا:باشه تو برو من اومدم

داشتم میرفتم که یهو یادم اومد که چه اتفاقایی افتاده...وای اردلان...من یه ادم وحشتناک دیدم که غش کردم

برگشتم سمت روشا 

من:وایییییییییییییی روشاااااا اردلان کوووو؟زندس؟؟کجاس؟

روشا که خیلی خندش گرفته بود

روشا:حمومههه

من:چی؟حموم چرا؟مگه منفجر نشده بود؟

روشا:نه بابا فقط یه خورده دوده خورده بود سیاه شده بود که تو هم وقتی دیدیش غش کردی

من:چیییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/Yellow Head Funny Smiley

روشا:خخخخخخخ

ارسلان:

من:ارسلان تویکی دیگه نخند که میام لهت میکنم هاااااYellow Head Funny Smiley

ارسلان:Yellow Head Funny Smiley

خیلی اعصابم خورد بود...منو بگو اینهمه واسش نگران بودم...اونوقت اردلان خل و چل اومده با اون سر و وضعش 

جلوی من ظاهر شده...دلم میخواست با دوتا دستام خفش کنم...اه

رفتم توی اتاق روشا و سریع در رو بستم...

یه چند دقیقه نشستم روی تخت روشا...اعصابم اروم تر شد..خوب بالاخره خوش حال بودم که عشقم زنده مونده

و این خیلی خوب ولی طاقت مسخره بازی هاشونو نداشتم

بعد از چند دقیقه روشا اومد توی اتاق

روشا:به به یاسی خانم اعصبانی

من:خوب روشا حق بده دیگه اعصابم خیلی خورد شد

روشا:میدونم عزیزم...حالا اینقدر حرس نخور به جاش بیا ناهار /شام رو بخور

من:چرا ناهار/شام میگی؟

چون ساعت 5 بعد از ظهر هست هم  شام هست هم ناهار دیگه

من:اهان...خو چی هست؟

روشا:ارسلان زنگ زد پیتزا اوردن

من:اهان....میگم یه لباسی چیزی بده که سرما خوردم

روشا:بیا توی این کمدم نگاه کن..هر کدوم رو که بیشتر دوست داشتی بپوش

من:خیلی خوب...پس تو برو منم میام

روشا:باشه...رفتم

رفتم و توی کمد روشا رو نگاه کردم و تونیک ابی پوشیدم که این شکلی بود

مدل های جدید و زیبای تونیک ترک 2013

و بعد هم رفتم جلوی اینه و ارایش ملیحی کردم و اومدم بیرون...

رفتم کنار میز ناهار خوری و دیدم که ارسلان و اردلان و روشا نشستن و دارن غذاشونو میخورن

اردلان یه حوله انداخته بود روی دوشش و هنوز موهاش یه کوچولو خیس بود

منم رفتم کنارشون نشستم چون میز چهار نفره بود و فقط جای خالی کنار اردلان بود .کنار اردلان نشستم

اردلان:سلام یاسی

من:سلام

و روشا و ارسلان هم سرشونو بالا اوردن و مارو نگاه کردن و دوباره شروع به خوردن کردن 

اردلان:یاسی حالت خوبه؟من فکر نمیکردم که با دیدن من اینقدر شوکه بشی

من:خوبم...چیزی نی...تو خوبی؟صدمه که ندیدی؟

اردلان:نه عزیزم...من اونموقع دور از گاز بودم که یهو منفجر شد...اولش خیلی ترسیدم.ولی بعد دیدم که زنده ام

من:خوشحالم

اردلان:چرا؟

من:چون حالت خوبه دیگه

اردلان:اهان..مرسی

و بعد هم سکوت برقرار شد و توی سکوت شروع به خوردن کردیم...اردلان هر از گاهی یه نیم نگاهی به 

من میکرد ولی من توجهی نداشتم...

بعد از غذا هم لباسمو پوشیدم که برگردم..البته لباس خودم رو که نه..باز هم یه مانتو از روشا گرفتم چون مانتوم

خیس خیس شده بود..هنوز خشک نشده بود 

این مانتو رو پوشیدم

مانتو خوشکلی بود...

میخواستم برم که  یهو دیدم اردلان هم اماده شده...

من:شما کجا میخوای بری؟

اردلان:تو کجا میخوای بری؟

من:خونمون دیگه

اردلان:منم میخوام برم پیش دوست دخترم...

یهو تمام بدنم یخ کردم 

من:جان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اردلان:شوخی کردم...دوست دخترم کجا بوددد

من:هه تو گفتی و منم باور کردم

اردلان:به جون مادرم راست میگم

من:خیلی خوب بابا...اصلا به من چهه

اردلان:

من:خیلی خوب من برم دیگههه

رفتم و از روشا و ارسلان خداحافظی کردم و تا خواستم از خونه  خارج بشم.اردلان دستم رو گرفت.نگاهش کردم

من:چی شده اردلان؟

اردلان:اع خوب من دارم میرم تورو هم میرسونم دیگه

من:نه خودم میرم

اردلان:نه مسیر منم با خونه  شما یکی هست...بیا دیگه

من:خیلی خوب..مرسی

اردلان لبخندی زد که توی اون لحظه فوق العاده زیبا شده بود

اردلان:بریم عزیزم

از رفتارش تعجب کردم اخه از موقعی که اشپزخونه منفجر شده بود مهربون تر شده بود

فکر کنم اتیش روی مخش تاثیر گذاشته  بود..ولی همین هم خیلی خوب بود

رفتم و سوار ماشینش شدم...احساسی خیلی خوبی داشتم

احساس این که الان کنار کسی که خیلی دوسش دارم  نشسته بودم و خیلی خوشحال بودم

توی راه هیچ حرفی نمیزدم و روم رو کرده بودم طرف پنجره و داشتم بیرون رو نگاه میکردم

که یهو اردلان گفت:یاسی

من:بله

اردلان:یه سوال بپرسم؟

من:بپرس

اردلان:البته این سوال رو یه بار هم تو ازم پرسیده بودی و من جوابتو با صداقت دادم

من:خوب

اردلان:تو توی زندگیت پسری هست؟یعنی دوست پسر؟؟

من:نه...بدون که دارم با صداقت جواب میدم

اردلان:چه جالب ..چون توی این دوره و زمونه دختر که بی اف نداشته باشه خیلی کم پیدا میشه

من:اوهوم

اردلان:خودت نخواستی؟

من:اره پس چی...

اردلان دیگه ساکت  شد و حرفی نزد و رسیدیم به خونمون 

من:مرسی اردلان...

اردلان:خواهش میکنم عزیزم

من:یه سوال...

اردلان:بپرس عزیزم

من:قول میدی راست راست بگی..

اردلان:قول میدم

من:الان داری میری پیش دوست دخترت؟

اردلان:من که همون جا قسم خوردم...نه عزیزم باور کن منم ندارم و الان دارم میرم پیش آرمین 

من:اع جدی میگی؟

اردلان:اره میخوای الان زنگ بزنم به ارمین خودت ازش بپرسی

من:نه لازم نیست...باشه مرسی ازت

اردلان:خواهش میکنم....مواظب خودت باش..بای

من:خداحافظ

اردلان هم گازشو دادو رفت و در افق محو شدخخخخخ

نه در افق محو نشد...فقط رفت پیش ارمین 

دلم میخواست به خودم لعنت بفرستم....اخه این چه سوالی بود که از اردلان پرسیدم...

ولی واقعا دیگه نمیتونستم تحمل کنممم

اگه نمیفهمیدم که میمردم

ولی واقعا سوال درستی نبود....

چند روز گذشت...

خالم اومد خونمون و به مامانم گقت که اردلان فعلا نمیخواد برگرده امریکا و میخواد اینجا ادامه تحصیل بده

اون روزا خیلی خوش حال بودم...

و اصلا توی فکر کنکور نبودم..و شب و روز فکرم اردلان بود..نزدیک های عید بود

توی ایام امتحانات ترم اول بودیم من تا یک ماه حتی نتونستم اردلان رو ببینم دیگه دیونه شده بودم 

و دلم میخواست زود تر این امتحانای لعنتی تموم بشن

دیگه خسته شدم...دلم براش تنگ شده

روز اخر امتحانا بود....توی اون مدت از روشا حال و احوال اردلان رو میپرسیدم..و روشا میگفت که

اردلان هم زیاد خونه نمیاد و همش توی استودیو هست و داره اهنگ ضبط میکنه

امتحانم رو دادم...

داشتم از خوشحالی بال در میاوردم

سریع تا رفتم خونه لباسمو دراوردم و رفتم توی اتاقم که مامانم اومد و بهم گفت که یه خبر خوش واست دارم...

 

                                                                 

                                                                                                      پایان قسمت نهم

به نظرتون خبر مامانم چی بود؟؟؟

 

نظر بدید دیگهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه...اوف

 

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوع : <-TagName->
ادامه مطلب
شنبه 25 خرداد 1392برچسب:قسمت نهم داستان رویای بیداری, 15:26 |- رویای خیس -|

قالب های سجاد تولز

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد